من بودم و خودم..
خوش می گذشت..
حدا اقل برای خودم همین طور بود..
کسانی آمدند.. با من الف گرفتند..
با آنها هم خوش می گذشت..
این حس وابستگی و دوست داشتن را دوست داشتم..
مثه نم نم بارون..مثه صدای خش خش برگ..
مث..مثه داشتن تو.. مثه داشتن تو که فقط در خیال من بودی..
تو آمدی..برایم حس دوست داشتن..
محبت..با هم بودن را آوردی..
با تو دنیا زیبابود..شاید من اینگونه فکر میکردم..
فکر میکنم دوستت داشتم..حس زیبایی بود..
حتی بالاتراز خیال..تو دیگر در زندگی من بود..
من با تو سرتاسر خیال را طی میکردم..
باتو همه را فراموش کردم...
حسی شبیه دوست داشتن بود..آری..
اما تو هم حس با هم بودن را نفهمیدی..
شاید با من نمیتوانستی درکش کنی.. زمستان بود ..
سردم شده بود آغوشت را برایم باز نکردی..
قصد رفتن کردی... قدمهایت در برف تماشایی بود
قدم های اولت را آرام تر بر داشتی..
و من ماندم که تو چرا بر نگشتی؟
حتی سرت را هم برنگرداندی..
و حالا من در برهوت تنهایی سیر میکنم..
شاید تنهایی بود که من تنها نبودم...
حالا هم خودم هستم ولی..
حالا دیگر خوش نمی گذرد..
پس به همین دلیل ازتون ممنون میشیم که سوالات غیرمرتبط با این مطلب را در انجمن های سایت مطرح کنید . در بخش نظرات فقط سوالات مرتبط با مطلب پاسخ داده خواهد شد .